دیدار آخر.....
سه شنبه 21 اردیبهشت 95 امروز اومدم بیمارستان برای کشیدن بخیه هام ولی دکتر زود رفته بود به بابایی گفتم تا اینجا اومدیم بریم محمدم ببینیم بعد بریم خونه حالا که دخترم خوابه آخه چند روزه خواهر کوچولوت بهانه گیر شده نه که همه حواسم پیش تو هست میگه داداشمو بیشتر دوست داری همش میری پیش اون رفتیم سمت بخش nicu همون لحظه دکتر اومد بیرون تا منو دید گفت پسرت اصلا خوب نیس دیشب خیلی شب بدی رو گذرونده پاهام سست شدم نشستم روی صندلی رو کردم به خدا گفتم خدایا میدونم شفای پسرمو میدی میدونم داری امتحانم میکنی زجه زدم خدایا نزار بچه ام زجر بکشه اومدم پیشت پسرکم ولی چی دیدم جسم بی جون...
نویسنده :
مامان
10:29